پسري يه دختري روخيلي دوست داشت كه تويه سيدي فروشي كارميكرد.امابه دخترك درمورد عشقش هيچي نگفت...هرروزبه اون فروشگاه ميرفت ويك سيدي ميخريد،فقط به خاطر صحبت كردن بااون...بعدازيك ماه پسرك مرد...وقتي دخترك به خونه اون رفت وازش خبرگرفت،مادرپسرك گفت كه اومرده واون روبه اتاق پسر برد...دخترك ديد كه تمامي سيدي ها بازنشده...دخترك گريه كرد وگريه كردتامرد...ميدوني چرا گريه كرد؟چون تمام نامه هاي عاشقانه اش روتوي جعبه سيدي ميگذاشت وبه پسرك ميداد...:-(:-(:-(..
:: بازدید از این مطلب : 1023
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35